نوشته شده توسط : فاطمه بحیرائی

 

می‌بینم صورت‌ام‌و تو آینه،
با لبی خسته می‌پرسم از خودم:
این غریبه کیه؟ از من چی می‌خواد؟
اون به من یا من به اون خیره شدم؟
باورم نمی‌شه هر چی می‌بینم،
چشام‌و یه لحظه رو هم می‌ذارم،
به خودم می‌گم که این صورتکه،
می‌تونم از صورت‌ام ورش دارم!
می‌کشم دست‌ام‌و روی صورت‌ام،
هر چی باید بدونم دست‌ام می‌گه،
من‌و توی آینه نشون می‌ده،
می‌گه: این تو یی، نه هیچ کس دیگه!
جای پاهای تموم قصه‌ها،
رنگ غربت تو تموم لحظه‌ها،
مونده روی صورت‌ات تا بدونی
حالا امروز چی ازت مونده به جا!
آینه می‌گه: تو همونی که یه روز
می‌خواستی خورشیدو با دست بگیری،
ولی امروز شهر شب خونه‌ت شده،
داری بی‌صدا تو قلبت می‌میری!
می‌شکنم آینه رو تا دوباره
نخواد از گذشته‌ها حرف بزنه!
آینه می‌شکنه هزار تیکه می‌شه،
اما باز تو هر تیکه‌ش عکس منه!
عکسا با دهن‌کجی بهم می‌گن:
چشم امید و ببُر از آسمون!
روزا با هم دیگه فرقی ندارن،
بوی کهنگی می‌دن تمومشون!
 


:: برچسب‌ها: فرهاد , ,
:: بازدید از این مطلب : 840
|
امتیاز مطلب : 234
|
تعداد امتیازدهندگان : 56
|
مجموع امتیاز : 56
تاریخ انتشار : سه شنبه 24 خرداد 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : فاطمه بحیرائی

 

اگر سهم من از اين همه ستاره فقط سوسوي غريبي است،
غمي نيست.
همين انتظار رسيدن شب برايم كافيست.
دکتر علی شریعتی


:: برچسب‌ها: ِ ,
:: بازدید از این مطلب : 818
|
امتیاز مطلب : 199
|
تعداد امتیازدهندگان : 49
|
مجموع امتیاز : 49
تاریخ انتشار : سه شنبه 17 خرداد 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : فاطمه بحیرائی

 

نه، من هرگز نمي نالم.
قرن ها ناليدن بس است.
مي خواهم فرياد كنم.
اگر نتوانستم ، سكوت مي كنم.
خاموش مردن بهتر از ناليدن است.


:: بازدید از این مطلب : 846
|
امتیاز مطلب : 187
|
تعداد امتیازدهندگان : 39
|
مجموع امتیاز : 39
تاریخ انتشار : سه شنبه 17 خرداد 1390 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد